راوی فتح
ای یکه سوار شرف ، ای مردتر از مرد
روح تو در خاک چه می کرد؟
می گفت: بمان! - عشق چنین گفت که بشتاب -
می گفت: برو! - عقل چنین گفت که برگرد -
دیروز یکی بودم با تو ، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد
یک روز اگر از من و عشق و تو بپرسند
<پیغمبرتان کیست؟> بگو درد ، بگو درد
ای چشم و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجره ات داغ مرا تازه نمی کرد!

گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هرکس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما می شد ای کاش